ماه هشتم بارداری
سلام قند عسلم
به امید خدا فقط دو ماه دیگ مونده که روی گلتو ببینم و بغلت کنم، وقتی فک میکنم که تو وجود منی دلم میخاد هیچوقت ازم جدا نشی و قلبامون باهم بزنه ولی از طرفی دلم میخاد بغلت کنم نازت کنم و بو کنمت، ازین که الان توی دلمی دارم افتخار میکنم، به بودنت افتخار میکنم پسرم
این ماه اتفاقای خوبی افتاد
اول اینکه بابایی یه شب یه اسم به ذهنش اومد و گف فردا صب بهت میگم اگه توام دوسداشتی بذاریم،صب که شد با باباجونت رفتیم سونو و راش دادن بیاد داخل.کلی ذوق کرد وقتی تورو تو مانیتور میدید.وزنت ماشالا 1670 گرم بود. خلاصه تو راه برگشت گف ک از ارشیا خوشش اومده و نظر منو خواست منم گفتم قشنگه اگه دوسداری بذار، این شد که الان داریم ارشیا صدات میکنیم و فعلا که اسمت اینه گلم
دوم،پدر جون و مامانی زحمت کشیدن و برات سرویس کاسکه،وسایل بهداشتی،پتو و .... خریدن،همشون رنگ آبی فیروزه ای، ک باباییت خیلی دوس داشت این رنگو
خاله جون ملیحه ام هر روز که میره بیرون برات چیزی میخره، عروسک زرافه، جوراب، آویز در و ....
راستی یه شبم منو باباجونت به همراه پدر جون و مامانی رفتیم شاندیز برات رویس تخت و کمدت و خریدیم، خیلی نازه عینه تو که نازی
دیشبم خاله جون ملیحه از لباسات و یسری وسایلات عکس گرفت، حتما همه عکساتو میام میذارم تو وبلاگت عزیزم
الان که دارم مینویسم داری مامانو لگد میزنی،قربونت برم نفس من، دیشب شصت پاتو کرده بودی تو نافم و میچرخوندی و من قلقلکم میومد، بابایی هم کلی به این کارت خندید