دلبرکمدلبرکم، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

گل پسر نادیا

تولد پسر کوچولویه آرزوهام

ساعت 7:30 صبح در بیمارستان سینا توسط خانم دکتر شیبانی قدمای مبارکتو به این دنیا گذاشتی وزن: 3370 قد: 51 دور سر: 35 اولین عکست تو بیمارستان   ماه دوم لکه واکسنی که تو بیمارستان زدن به جیگرم ماه سوم شیطونو نگاه کنین با این نگاهاش اینجا برات ماهگرد گرفته بودیم       ...
5 خرداد 1393

ماه نهم بارداری

سلام ماه من این آخرین ماهیه که تو دل منی، به امید خدا.و آخرین روزایی که من تو دلم احساست میکنم میدونم بعدا دلم واسه این روزا تنگ میشه یعنی از همین الان که بهش فک میکنم تنگ شده.توام جات حسابی تنگ شده دیگه شکمم به آخرین حد کش اومدن رسیده چند روز تمام پوست شکمم درد میکرد و میسوخت.الانم که دارم اینارو برات مینویسم سرمای خیلی بدی خوردم و چند روزه هرچی دارو میخورم اثر نمیکنه.وقتی باباجونت اومد اگه بازم حالم بد بود میرم آمپول میزنم تا موقع اومدن تو خوب باشم.راستی من خونه مامانیم و تمام زحمتای منو تورو اون میکشه با حال بد خودش.از این نه ماه بارداری ماه دو و سه رو اینجا بودم چون حالم خیلی بد بود،از ماههای دیگم هر ماه دو هفته ای خونه مامانی بود...
3 دی 1392

در کنارم زندگی آغاز کن

عاقبت در یک شب از شبهای دور کودک من پا به دنیا مینهد آن زمان بر من خدای مهربان  نام شور انگیز مادر مینهد  آن زمان طفل قشنگم بی‌خیال  در میان بسترش خوابیده است  بوی او چون عطر پاک یاس ها  در مشام جان من پیچیده است  آن زمان دیگر وجودم مو به مو  بسته با هستی طفلم میشود  آن زمان در هر رگ من جای خون  مهر او در تار و پودم میشود  میفشارم پیکرش را در برم  گویمش چشمان خود را باز کن  همچو عشق پاک من جاوید باش  در کنارم زندگی‌ آغاز کن  میگشاید نور چشمم دیدگان  بوسه‌ ها از مهر بر رویش میزنم  گویمش آهسته‌ ای طفل عزیز  می‌پرستم من ترا مادر ...
27 آذر 1392

ماه هشتم بارداری

سلام قند عسلم به امید خدا فقط دو ماه دیگ مونده که روی گلتو ببینم و بغلت کنم، وقتی فک میکنم که تو وجود منی دلم میخاد هیچوقت ازم جدا نشی و قلبامون باهم بزنه ولی از طرفی دلم میخاد بغلت کنم نازت کنم و بو کنمت، ازین که الان توی دلمی دارم افتخار میکنم، به بودنت افتخار میکنم پسرم این ماه اتفاقای خوبی افتاد اول اینکه بابایی یه شب یه اسم به ذهنش اومد و گف فردا صب بهت میگم اگه توام دوسداشتی بذاریم،صب که شد با باباجونت رفتیم سونو و راش دادن بیاد داخل.کلی ذوق کرد وقتی تورو تو مانیتور میدید.وزنت ماشالا 1670 گرم بود. خلاصه تو راه برگشت گف ک از ارشیا خوشش اومده و نظر منو خواست منم گفتم قشنگه اگه دوسداری بذار، این شد که الان داریم ارشیا صدات میکنیم و ...
12 آبان 1392

ماه هفتم بارداری

سلام پسر خوبم گل مامان الان که دارم مینویسم تو 29 هفته و 3 روزه که تو دل منی و داری ورجه وورجه میکنی سر صب، ایشالا باقی راهو هم خوب باشی و سالمو سرحال بیای بغل من و بابایی این ماه هنوز نرفتیم دکتر نفسم، قراره هفته دیگه بریم،بعد دکتر هم منو تو خونه مامانی میمونیم و بابایی باید تنها برگرده و یه مدت تنها باشه این چند هفته تکونات خیلی زیاد شده ماشالا، بضی وقتام دردم میاد، من و بابایی که موندیم تو نیم وجبی این همه زور از کجا میاری؟؟؟؟ ولی خیلی شیرینه قند تو دلمون آب میشه این ماه عید قربان بود و بابایی یه گوسفند قربونی کرد و واسه توام خیرات دادیم که پسرم از بدیها در امان باشه، منم همش به بابایی میگفتم سال دیگه ایشالا این موقع توام هستی؛ ...
1 آبان 1392

ماه ششم بارداری

سلام عشق مامان قربون اون دست و پاهای کوچولوت برم که وقتی به پهلوی چپم میخوابم لگد میزنی که مامان اینوری نخواب منم به حر عشقم گوش میدم، تو سالم باش مامان که همه دنیای منی مگه مثه تو دیگه میتونم داشته باشم فدات بشم مامانی بعضی صبا لگد میزنی که پاشو صبونه بخور،مثه فردای اونروزی که تولد مامانی باباجون(مامان بابای خودم) و خاله جون الهام بود،و تازه ساعت شیش خابم برده بود که تو ساعت نه با لگدای نازت بیدارم کردی چشششم نفسم تو این ماه یکسره تو دلم وول میخوری، خدایا هزار بار شکرت،2 هفتس تکونات از رو شکم معلومه مگه چقد زور داری جیگر مامان؟؟؟ الهی همیشه سرحال و قوی باشی پسرررررررررم بوس فراووووون راستی چون خیلی عاشق کیک شکلاتی شدم،این...
4 مهر 1392